آقا کارو

به افتخار سامی اومدیم ایجا، سیاسی، فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی، ج*ن*س*ی و اقتصادی

آقا کارو

به افتخار سامی اومدیم ایجا، سیاسی، فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی، ج*ن*س*ی و اقتصادی

بو گرفته

بخدا سرم شلوغه. یعنی یه جور بدی ها. به قول یکی از بچه ها لامصب این پول چه می کنه با آدم. الان یه جوری شده که وقتی گودی اس می ده که بریم سینما جواب می دم نمی رسم بخدا، هاها، اونم کارو. اندر احوالاتم بگم که شنبه تا چهارشنبه از خروس خون گرفته تا بوق هاپو شرکتم، پنج شنبه جمعه هم که می رم سر کار اَسوس، یعنی تو بگو یه نیم روز خالی تو برنامه که برم یه جایی. دیگه حتی دختربازی هم تعطیل شده. حتی دیگه اس هم نمی دم به کسی. اصلا بد وضعیتیه. بدیش اینه که این کار جدید و دوس دارم واللا اصلا قبولش نمی کردم.

آخه یکی بگه که آقا کارو، نه به اون شوری شور، نه به این بی نمکی. نمی شه که با یه دست هزار و سیصد و شصت و شیش تا هندونه ور داشت. آخه قربونت برم، نکن. طفلی نیکو، می دونه چند وقته که یه دل سیر باهاش حرف نزدم. حتی نمی تونیم با هم ام بی هم بکنیم. بد دوره ای شده. به قول هون جون بو گرفته حاجی. بعد اِن ماه یه وقت پیدا کردم بیام این وبلاگ فکستنی رو آپ کنم. خلاصه ببخشید دیگه، شرمنده.

چه خبر؟

تا حالا شده بشینید و قشنگ فکر کنید که چه خبر؟ نه جدی می گم، الان که نشستید پای پی سی و دارید هزلیات می خونید، براش برنامه داشتید؟ می دونید منظورم چیه؟ منظورم اینه که وضعیت الانتون مطابق چیزیه که مثلا پارسال می خواستید؟ یا نه افتادید تو این مسیر و دارید و بی هدف می رید جلو. می دونید اصلا چرا دارم این چرت و پرتا رو می نویسم؟ چون برا من جالب شده الان، الان تو خوابگاهم، جایی که یه ماه پیش اصلا تصورشو نمی کردم، یعنی اصلا فکر نمی کردم که نتونم خونه بگیرم و بیام خوابگاه، نه که خوابگاه بد باشه که اتفاقا هر چی خاطره خوبه از خوابگا دارم، ولی خب دیگه اصلا فکرشو نمی کردم. یا این که من که اسوه ی راحتی و وِلی بودم، الان هر روز صبح ساعت 5:30 پاشم از خواب و برم سر کار اونم تو کرج. اصلا همچین چیزی به عقلم راه نمی داد. چه می شه کرد.قربونش برم یه جوری برنامه ریزی می کنه که نفهمی از کجا خوردی. همین خدا رو می گم هااا!!! جدیدا به عنوان عامل اصلی بدبختیام شناخته شده، و الان وانتِده.

 از اینا بگذریم عشقم این کار جدیدمه، آی که حال می کنم باهاش، دیروز مهندس اومده یه نامه داده دستم روش نوشته فوری، مهندس نقشی (که من باشم) پیگیری شود. بعد نامه رو می خونم می بینم زده اندازه گیری رسانایی شمش مسی که مال شرکت مپناس، یه نگا به قد و قوارم می کنم و یه نگا به نامه، می بینم که به هم نمی خورن، برا این که کم نیارم یه کم تو نت دنبال استانداردش می گردم ولی با نیم ساعت پیشم فرقی نمی کنم، آخرش با سر افکندگی می رم می گن آخه مهندس من که همش دو روزه اومدم، اینا چیه می گی بهم. خلاصه که بد جور کار خفنیه، و منم که خفن خفنام همچین خوشم میاد ازش، دِ بسوزین دو نقطه پی.

استیو جابزم که مرده و شده سوژه ی ایرونیا، یارو تا دیروز فکر می کرد آیفون همون در باز کنه، الان عکس پروفایلشو جابز فقید کرده، زیرشم کامنت کرده که استیو کجایی که یادت بخیر. آی که اگه جو گیر بشیم می شیم هااا :). شب همتون پر حشره کش که زدن دهنم و صاف کردن.

اسکل شدم رفت!!!

پاییز که می آید آدم یهو دلش می گیره، نه؟ حتی اگه سرت خیلی خیلی شلوغ باشه، یا اینقد فشار روت باشه که نفهمی اصلا چطوری روزات داره می گذره، بازم دلت گرفتس. یا حتی اگه مثله من دگوری یه ماه هست که بی خانمانی و نتونستی یه خونه پیدا کنی و فعلا رو دوستات تلپی. این خش خش برگا و صدای گذر عمر رو نمی گم ها، یه چی دیگس اینی که می گم. یه نوع دلمردگی، یه نوع کسلی. ربطی هم به این نداره که تو یه رابطه ی خوب با یکی باشی یا نه برعکس یه رابطه ی بد، بازم ناراحتی.

دیروز پ پ برد و کلی از بازی بچه ها حال کردم ولی بعدش بازم کسل بودم. الان هم که سر کارم و مثلا دارم چرخ صنعت و می چرخونم و یه کشور به امید دستان توانای منه، بازم کسلم. ای بابا! چه گیری کردیم. تی وی رو هم که باز می کنیم از بس چرت و پرته که سه سوته می بندیمش. خداییش چرا اصلا پاییز هست، ها؟؟!! فکر کنید تابستون بود و بعد یه دفعه می پرید تو زمستون، چقد حال می داد!!! روز قبلش تو رودخونه شنا کنی و فرداش پا شی بری با بچه ها توچال برف بازی، هاها، اسکل شدیم رفت به خدا :).

هر چی هم بگید نه کلی پاییز قشنگه و کلی صفا داره به کَتَم نمی ره. اصلا از همین جا اعلام می کنم که می خوام یه کمپین راه بندازم و کلی امضا جمع کنم که این پاییز و ور دارن. به هر فصل یکی از ماه هاشو اضافه کنن که فرقی هم بین فصلا نندازیم. سه هزار میلیارد تومن هم بودجه ی این کار می شه که ایشاللا موافقت می شه با این رقم درخواستی. هر کی هم مخالفه به جان خودم میندازمش تو لیست فتنه ای ها و می برم کهریزک و خودم به شخصه با دوغ عالیس ازش پذیرایی می کنم. شاخشونم رو می برم حصر خونگی و پدرشو در میارم. همینه که هست!!!

بگذریم از این حرفا، یکی به من بگه این غلامرضا رضایی چرا نود دقیقه بازی می کنه ها!!!! چی از این دیدن خداییش. از اون ور باید کاظمیان بشینه رو نیمکت. خداییش جسدش از این غلومی بهتره. عشقمم علی کریمی که مردیه واسه خودش. اینجا تهران است، پژوهشگاه نیرو.

شب و ماه

شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب
خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم
از زبان کارو فریادت دهم٬ اگرهستی برس به دادم!

خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی

زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟

خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی

زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد

خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی

هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چو تو جفا خواهم کرد ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
سر خود بر در خُمخانهَ آن شاه نهم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد
خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانهَ اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانهَ با نام و نشان وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود خانهَ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود تا قلم در کف من تیشهَ فرهاد بُود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد

کارو

ایرانی

من حسرت ایرانی بودن دارم

من ایرانی نیستم چون نامم عربی ست...

من ایرانی نیستم چون وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان عربی خواندند...

من ایرانی نیستم چون روزی که به مدرسه رفتنم پدر و مادرم قرآن بالای سرم گرفتند و
در مدرسه آیین محمد را به من آموختند نه پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک

من ایرانی نیستم چون وقتی ازدواج کردم به آیین عربها و با زبان عربی ازدواج کردم...

من ایرانی نیستم چون هزار کیلومتر راه را طی میکنم تا به پابوس امام هشتم شیعیان و
نواده پیامبر اعراب بروم اما کمی آنسوتر به آرامگاه فردوسی نمی روم...


من ایرانی نیستم چون اعیاد فطر و قربان و غدیر و مبعث را تبریک می گویم و شادباش میشنوم اما نمی دانم جشن سده چه روزیست...؟

من ایرانی نیستم چون دهه محرم سیاه می پوشم و با سر و روی گل آلوده عزادار
خاندانی میشوم که سرزمینم را گرفتند؛  مردانش را کشتند و زنانش را به غنیمت بردند اما روز مرگ بابک خرمدین را نمی دانم...


من ایرانی نیستم چون حرف که می زنم بیشتر به عربی می ماند تا فارسی...

من ایرانی نیستم چون عربها پ ندارند و من میگویم فارسی نه پارسی...

من ایرانی نیستم چون در کشوری به دنیا آمدم که روی پرچمش عربی نوشتند...

من آرزوی ایرانی بودن هم ندارم چون آنقدر دست نیافتنی است که آرزویش هم نمی توان کرد من حسرت ایرانی بودن دارم...


شاملو