آقا کارو

به افتخار سامی اومدیم ایجا، سیاسی، فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی، ج*ن*س*ی و اقتصادی

آقا کارو

به افتخار سامی اومدیم ایجا، سیاسی، فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی، ج*ن*س*ی و اقتصادی

جان کافکا

طبق معموا هر روز، ساعت 8 پا شدم از خواب. یه نگاه میندازم می بینیم مهدی نیستش. اول کار می رم سراغ لپ تاپ و تراین و چک می کنم. خدا رو شکر غارتا همه عالی بودن و کلی خوشحال می شم. می رم سر وقت یخچال که نیمرو بزنم، می بینم که مهدی ناکس دو تا تخم مرغی که دیروز گرفته بودم و نیمرو کرده و ظرفشم همون جا گذاشته. با دو تا فحش مساله برام تموم می شه و می رم یه بربری می ذارم تو ماکرو ویو و با کره مربا می خورم. بعدشم بلافاصله می رم سر وقت دفتر حساب کتاب و پول اون دو تا تخم مرغ می ذارم به حساب مهدی. دوباره میام یه سر تراوین می بینم که بازم همه چی آرومه. یه دو سه دیقه می رم تو فکر که اگه امروز نرم کلاس چی می شه. تصمیم کبری رو می گیریم و می رم یه دوش و بعدش خودمو آماده می کنم که برم. سر خیابون بعد اینکه دو سه نفر یهو می پرن جلو تاکسی و حق اینجانب و ضایع می کنن، بالاخره یه تاکسی پیدا می شه و ما رو تا مترو می بره. وسط راه یه پیرمرده که جلو نشسته، سر صحبت و با منو راننده باز می کنه، که آقا دخل و خرج نمی خونه و نداریم و اینم دستآورد دولت مهرورزه. منم که همیشه پایه ی این حرفام شروع می کنم و همه رو می برم زیر سوال. تا اینکه پیرمرده می گه آقا اینجا پیاده می شم و بعدشم به من میگه جوون امید داشته باش (منم تو دلم می گم آخه چی بگم بهتون، این گند و بالا آوردید و الانم می گید امید). می رسم دم مترو و یه سیصدی می دم دست راننده و پیاده می شم.

دو تا قطار اول که پر پر میان و منم هویجوری مثل بدبختا مسافرای داخل واگنا رو نگا می کنم و بعضی وقتا هم با خنده ی اونا که بهم می خندن می خندم. یکی هم که به زور خودشو جا می کنه تو واگن و همه دادشون در میاد. بعد از اینکه بعد دو بار محل توقف قطار رو با درایت هر چه تمام تر شناسایی می کنم، برای قطار بعدی آماده می شم. یه دختر پسر اون ور ریل ها همچین رفتن تو هم که انگار من نامحرم این ور نیستم که حداقل من جوون و از دام گناه دور کنن. قطار میاد با کلی فشار می ریم تو.ایستگاه امام ییهو واگن خالی می شه و می رم رو یه صندلی می شینم. یه مرد میانسالی هم میاد و بعدشم یه پیرمرد میاد و منو محاصره می کنن. قطار که راه افتاد، پیرمرد شروع می کنه به حرف زدن، از فلسفه بگو تا نتایج دیشب لالیگا. چند مین بعد مرد میانساله هم شروع می کنه. منم که فقط گوش می دادم. یه دفعه سر یه موضوع بحثشون می گیره و مرد میانسال که کلی ادعا هم داشت، بر می گرده می گه که شما اصلا آثار جان کافکا رو خوندی پدر جان؟ اصلا می دونی فلسفه کافکایی چی می گه؟ اینو که می شنوم دیگه بر نمی تابم و می گم آخه قربون اون شکلت برم، کافکا که اولا داستان نویس بود و شکر خدا تا حالا هم هیچ اثر فلسفی ازش پیدا نشده، بعدشم، آخه گهربار، اون فرانتس کافکا بود نه جان. پیرمرده هم تا اینو می شنوه می زنه زیر خنده و می گه اره تا حالا هیچی از جاااان کافکا نخوندم پدر جان. مرده هم که اینو توصیفات و می بینه بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاره بر می گرده بهم می گه مگه اصلا با شما حرف می زدیم که میاید وسط بحث. بعدشم به پیرمرده می گه که حیف که باید این ایستگاه پیاده شم واللا بیشتر باهاتون بحث می کردم. یه چشم غره هم به من می ره و پیاده می شه. منم خوشحال از این مکاشفتی که کردم، ام پی تری پلیر رو در میارم و باقی مسیر رو ادامه می دم. لباتو پر داغن امشب برام فوق العادن. زد بازی هم صفای خودشو جدا داره واقعا.

پیرمرد می زنه رو شونم می که حالا واقعا جان کافکا بود یا اونی که تو می گی، منم یه کوچولو می خندم و می گم همونی که من می گم :D. تابستون کوتاهه منو تو می تونیم کنار هم باشیم.دوستای صمیمی کارای قدیمی. اینم از یه روز معمولی دیگه تو زندگیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
صفورا پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ http://lahzehayeshaeraneh.blogsky.com/

سلام خوبی؟
جالب بود
خوب با همه زود بحث رو باز میکنی ها..فلسفی و سیاسی و...
خوش باشی

سلام. ممنون. خوبم. تو در چه حالی؟
خوب در نیومد، خیلی جا برای کار داشت. بخاطر این بود که بعد مید ترم نوشتم و کلّم کار نمی کرد.
کلا نیست تو همه ی زمینه ها واردم :P برای همین زود با همه قاطی می شم :D

سامان شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ

خوب شروع کردی؛ ولی قسمت اصلی رو بهتر بود بیشتر مانور بدی؛ کلاً خوب بود؛ مخصوصاً توجه به ریزه کاری ها :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد