زود   برگرد   بیا   فاصله  مان   کم    شده است

                   فرصت     آبی   دیدار     فراهم     شده    است

                   آنقدر   زُل   زده   بر    صفحه ی  این  ساعت ها

                  چشم  من   آینه ی   دق   دو   عالم  شده است

                  مثل      بی   رحم  ترین      زلزله     می   لرزانید

                  ریشتر ها   کمی    آرام    دلم   بَم    شده است !

                  نوشداروی   غم    و   حسرت   سهراب   کُشی

                  غمم   از  جنس   پشیمانی  رستم   شده است

                  روح   مصلوب   من  این   فاجعه  را  فاش   نکرد

                  که   خدا   باعث   رسوایی    مریم   شده   است !

                  سال سختی ست بهار از تُک و  دو افتاده است

                  کمر  سبزترین   فصل    خدا   خَم     شده  است

                 آه...افسوس    کمی     دیر     هوایی   شده ایم

                 دل  در  این شهر  زمستان زده  آدم  شده  اس

اینم پست جدید

اين روزهاي محترم

اين روزها زياد به ياد بهار نارنج ميفتم؛ به ياد رطوبت تو اين هواي مخلوع؛ به ياد زندگي تو بابل. الان كه نگاه مي كنم زيباترين شعرهام رو تو اون شهر خوندم.
كلاً كم پيش اومده كه از سفر تو ايران پيما لذت ببرم ولي هيچ وقت يادم نميره اون روزي رو كه ساعت 7 صبح با كلي خرت و پرت تو يه روز خاكستري عازم مازندران شدم. تو جاده، اول كوه هاي لخت رو رد كرديم و بعد از حدود 2 ساعت و نيم كم كم اون ملكه ي خوش لباس رو ديدم. همه چيز به نظر عادي بود كه يهو رطوبت، تمام مجاري تنفسيم رو پر كرد.
هيچ وقت اينجور ناگهاني وارد نشده بود.
يك پلك كه زدم تمام اطرافم رنگي شد. آهنگي كه گوش ميدادم از حالت يكنواخت خارج شد. يه آهنگ از عالم ربّاني جاش رو گرفت. هوايي كه تا اون روز فكر نكنم يك بار هم تهويه شده بود خوشمزه شد. مسافرايي كه تا همين چند دقيقه پيش فقط صداي ابتذالشون رو ميشنيدي، لباس هاي سفيد پوشيدن. نوري از دور درخشيد. اتوبوس سبك شده بود. ديگه چاله چوله هاي هراز رو احساس نميكردم. آرامشي كل وجودم رو در بر گرفت. نمي خواستم بخوابم. نمي خواستم اون حس رو به تاريخ بسپرم. مي خواستم همرام باشه؛
تا هميشه...
الان اينجا تو سايت برق نشستم. حس مي كنم همون لحظه ها دوباره داره شكل ميگيره. ولي نه اينجا هواش بو داره؛ نه آسمونش آبيه و نه مردمش خندونن.
اينجا...
تو رو داره دوست من :)

انگیزه ی مصی کشی و جشن انقلاب بتان

رو پیوست : برای بزرگتر کردن متن از کنترل بعلاوه ی مثبت استفاده شود و برای کوچیک کردن از کنترل بعلاوه ی منفی

420 سال قبل

چشام رو باز می کنم. اتاق تاریکه. سامان با یه کتری تو دستش اومده داره این وقت شب...
یه نگاه به ساعتم میندازم و چشام رو نیم بند میکنم.
آخه سگ رو با لانچیکا بزنی این وقت صب از خواب بیدار میشه مردک؟! همین شماهایین که نمیذارین مملکت مسیر ترقی رو طی کنه.

دوباره چشام رو باز می کنم ولی سریع می بندمشون. آفتاب افتاد توشون. دست از سر کچل خواب بر می دارم و رو تخت میشینم. کارو داره تخمه می خوره. به روایت هر روز ادوات میکروب زدایی به شیوه ی آب رو بر می دارم و راهی حموم 30*20 سانتی متری گلشن می شم.
"-مواظب کتری باش!"

در اتاق رو باز می کنم. کارو پشت لب تاب یا همون لپ تاپ...
حالا هر چی
داره فعالیت های علمی تراوین رو دنبال میکنه. واقعا آدم لذت میبره از این همه عاقبت اندیشی.
"-اه عجب خوابی بود پسر...
-خوب خوابیدی؟
-آره. فقط یه نموره...
-ت.خمی بود؟"
هر دوتامون میخندیم.

در باز میشه و مصطفی با تولید یه صداهای عجیب و غریب نامفهوم میره سمت یه کپه ظرف.
میلاد در آستانه ی در نمایان میشه.
(صدای کف و سوت خوانندگان [...] مطلب)
"میلاد- ناهار میرین کارو؟
کارو- بله عزیزم
میلاد- نه! جدا؟
کارو- والا این هفته غذای دانشگاه خیلی داغون بود. احتمالا بریم منته.
من- منم منته!
مصطفی- شما دقیقاً میای [...]؛ هنوز پول ناهار دیروزتو ندادی."
دست می کنم تو جیبم و یه پنجاه تک تومنی در میارم.
"-این کل سهم آخر هفته ی من از بیت المال به اضافه ی خزانه ی مملکتی رو هم ه.
-عابر بانکتو بده خودم بدهیتو صاف کنم.
-میگم سهمم فقط همینه ملعون! عابر بانکم اگه پول توش بود که الان منت شما ملاعنه رو نمی کشیدم."
کارو بر میگرده میگه
"-خوب بعداً باهات حساب می کنیم.
-البته قرار بود که حسابم دیروز مورد الطاف خاصی واقع بشه.
-چیز دیگه ای هست که بخوای بهمون بگی؟ ویلای بالا شهری چیزی؟
-ببین تو رو خدا! دو روز اومدیم جای اون مصی عمله رو با نقل و نبات عوض کردیم. اینه جواب درّ و گوهرهای من؟"
و شروع کردم دستامو از مچ به پایین به صورت سیگنال سینوسی تکون دادن.
یاد حسن آقا به خیر! [[...]حسام[...]بلور[...]میلاد[...]شب های جوونی[...]]

شلم رو یه جورایی خیلی دوست دارم. امروز هم گرچه با شکم گشنه با یه جماعت گشاد نشستیم ولی با میلاد داریم مصطفی و کارو رو به پوچی می رسونیم.
یهو در باز شد و مصی با یه دلستر خانواده اومد تو.
(صدای پرت کردن گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده از سوی خوانندگان [...] مطلب)
"کارو- کلاس خوب بود مصی؟
میلاد- این جا.کش آخه درس بلده بده؟
من- پای [...] اگه وسط باشه چرا که نه!
مصطفی- قیافه اشو...
مصی- تعطیلات خوب بود میلاد؟
میلاد(پس از یه نگاه که به موجودات فیلمای ت.خمی-تخیلی میندازن سرش رو برگردوند)- مصطفی! اون بی بی خوشگله رو رو کن!
مصطفی- خجالت نمیکشی باز دور و بر خوابگاه آفتابی میشی؟
میلاد- مصی! میگن آدم بعد [...] زیپش رو ببنده بد نیستا.
(مصطفی به زیپش نگاه می کند. صدای خنده ها فضا را کور می کند.)
کارو- حالا این دلسترو خریدی که چی؟
مصی- به مصطفی که زنگ زدم گفت هنو ناهار نخوردین؛ گفتم مهمونتون کنم.
میلاد- پس کو بقیه اش؟
کارو- به چه مناسبتی؟
مصی- امین داره میاره.
مصی(با یه لبخند پیروزمندانه که مختص فقط خود حمالشه)- اولین حقوقم."

چشام رو باز می کنم. اتاق تاریکه. سامان با یه کتری تو دستش اومده داره این وقت شب...
یه نگاه به ساعتم میندازم و ...
"-یه لیوانم واسه من بشور!"
موبایلش داره عصار میخونه:
       وقتی که ایران هست، خلیج یعنی فارس
       تاریخ می لرزد از خشم قوم پارس
       جز این اگر باشد، خلیج آبی نیست
       بی سایه ی ایران غیر از سرابی نیست
       تا میهن کاوه تابوت ضحاک است
       این سرزمین از هر اهریمنی پاک است
       صدها هزار آرش جان درکمان دارند
       تیری اگر کاریست، این عاشقان دارند
       وقتی هویت را در نام می جوید
       هر بی نشان ناچار صد یاوه می گوید
       چیزی که درصلح است، ازجنگ میخواهد
       قدرت اصالت نیست، فرهنگ میخواهد
       ما وارث کوروش، فرزند جمشیدیم
       پیروز بی برده، بت نپرستیدیم
       ما ریشه ای دیرین درعشق وخون داریم

       ما در شب تاریخ، تا صبح بیداریم

زیر پیوست : موضوعات نوشته شده بر اساس داستانی حقیقی است که در کشور "شیزوفرنی گوگول مگولیه" روی داده و هر گونه شباهت اسمی با فرد یا افرادی در دانشگاه های ایران ( علی الخصوص برق امیرکبیر ) کاملا اتفاقی میباشد . بدیهی است هر گونه مرتبط دانستن نشان دهنده ی ذهن غرض ورز و بیمار شما میباشد

اسرافيل جنايتكار (تلاوت متاليكا) - فصل دوم - قسمت دوم

اتومبیل آروم و یکنواخت پیش می رفت. تو افکارش غرق بود. ولی مثل همیشه نمی تونستی بگی حواسش هست یا نه. داشت به مردم تو خیابون نگاه می کرد. اون نگاه نافذش به علاوه ی اسم بزرگش هر موجودی رو می تونست عصبی کنه.
چشاش به ساختمون و جمعیت انبوه جلوی اون افتاد که با نزدیک شدن اتومبیل همهمه ی اونا هم چند برابر می شد. سرش رو بالا گرفت و گلوش رو صاف کرد.
-هیچ حرفی نمی زنی!
مردی که کنار او نشسته بود سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
در اتومبیل باز شد و سیل فلاش دوربین ها خروشیدن گرفت.

So you walk into this restaurant strung out from the road

And you feel the eyes upon you, as you're shaking of the cold

You pretend it doesn't bother you, but you just want to explode


صبر کردم تا خلوت بشه. خیابون تقریباً خاموش شده بود. قبل از اینکه وارد ساختمون بشم تشنگیم رو برطرف کردم.
تو اتاق، قاضی اون ابهت همیشگی رو نداشت. خبرنگارا مدام عکس می نداختن و مایکل کرلئونه آروم اونجا نشسته بود.
تو اتاق پر از همهمه بود. آروم آروم از کنارشون رد می شدم. ماشالا هر کدومشون یه پا قاضی بودن!
کشتی نگاهم رو دوباره تو تابلوی مایکل به گل نشوندم. اگه مایکل رو نمی شناختی فکر می کردی منتظر چای و کیک برا عصرونه است.
Yeah, most times you can't hear 'em talk, other times you can
Oh, the same old cliches, "Is it woman? Is it man?"
And you always seem outnumbered, you don't dare make a stand
Make your stand


صحبت ها یه چند دقیقه ای بود که به طور رسمی شروع شده بود. بالاخره رفتم نزدیک دن کرلئونه رو دسته ی یه صندلی نشستم.
کسی حواسش به من نبود. یه صدا از خودم در آوردم. نگاه مایکل به نگاهم گیر کرد.

نقشه ی مایکل جواب داد و دادگاه به هم ریخت...

شروع کردم به خوندن! هنوز مایکل با اون نگاه آروم بهم نگاه می کرد.
صدام رو بالاتر بردم و به خوندن ادامه دادم.

کم کم حواس بیشتر جمعیت اومد طرفم و چند نفر اومدن که بندازنم بیرون.
دست از خوندن بر نمی داشتم. جمعیت برای چند ثانیه ساکت شده بودن. مایکل همونطور بهم نگاه می کرد.
بالاخره مجبور شدم پرواز کنم.
نگاهم مایکل رو دنبال می کرد اما...
دن کرلئونه تو افکارش غرق بود. ولی مثل همیشه نمی تونستی بگی حواسش هست یا نه.
بالاخره یه پنجره ی باز گیر آوردم و دلو زدم به آسمون.
Here I am - on the road again
There I am - up on the stage
Here I go - playing star again
There I go - turn the page

اسرافيل جنايتكار (تلاوت متاليكا) - فصل دوم - قسمت اول

خسته و کوفته رو یه سنگ صندلی مانند نشستم. هنوز یه چند ساعتی فرصت داشتم. از وقت تلف کردنی که بهش میگن انتظار متنفرم. معمولاً سعی می کنم به یه کاری مشغول بشم.
ولی خوب...
امروز، روز خاصیه و نمی تونم فکرمو رو چیز دیگه ای متمرکز کنم.
چشامو می بندم و سعی می کنم خاطرات تلخ این چند روز رو از ذهنم پاک کنم. کم کم سعی می کنم همه چیز و همه کس رو از ذهنم پاک کنم. ولی اون...
همونجا وایساده؛ مثل همیشه. کنار یه درخت سفید...
دوباره منتظر می شم که روشو برگردونه.
درسته که همه ی اینا تو ذهنمه ولی هر دفعه تک تک این لحظه های چرخیدنش رو با تمام وجود لمس می کنم.
کم کم ضربان قلبم تندتر میشه. دیگه می تونم صورتش رو کامل ببینم.
نگاهش به نگاهم گیر می کنه و ...
یه پسر کوچولو داره بهم بستنی تعارف می کنه. دوباره ماشینای خاکستری دارن دسته جمعی رد می شن. مامانش دستش رو میکشه و به حرکتشون ادامه میدن.
جرأت نمی کنم که دوباره چشام رو ببندم. به اطراف خیابون نگاه می کنم. خبرنگارا رو می بینم که یواش یواش از راه میرسن. بعضیاشون دارن از اطراف ساختمون عکس می گیرن. یه نکته بین همشون مشترکه: هیچکدومشون رفتار طبیعی ندارن :)
یه جورایی استرس تو چهره ی همشون موج میزنه. اما نمی دونم اونا نگران چین! شاید از بازتاب مطالبی که می خوان بنویسن وحشت دارن.
به نظر میرسه سوژه ی خودمو واسه سپری کردن وقت پیدا کردم. عرض خیابونو طی می کنم و یواش یواش از کنارشون رد میشم تا بتونم صحبتاشونو بشنوم. همون حرف های همیشگیه ولی از هیچی بهتره. باعث میشه احساسشون کنم...

اسرافيل جنايتكار (تلاوت متاليكا) - فصل اول

روي شاخه اي دنج، نزديك لانه نشسته بود. بال هايش را پي در پي باز و [با منقار] انگل زدايي(!) كرد. خورشيد، كم كم از لابه لاي درختان نمايان مي شد. به باريكه ي نور نگريست. هنوز چند دقيقه اي زمان داشت. دو بالش را كاملاً گشود. دمش را تكاني داد. سرش را چند بار به اطراف چرخاند. به زمين نگاه كرد. بهترين آبِ جمع شده از باران شب گذشته را انتخاب كرد. سرش را پايين داد. ملايم، به سمت آب شيرجه رفت. كاملاً نرم و آهسته! به كنار آب آمد. مقداري از آن نوشيد. صدايي نازك از خود ساطع ساخت! به باريكه ي نور نگريست. ديگر زمانش فرا رسيده بود. با جهشي ناگهاني و سريع، خود را به بلندترين شاخه ي درخت رساند. براي آخرين بار نگاهي به خانه انداخت. نگاهي به افق كرد و پريد. به آرامي بال مي زد.‏


در كلبه باز شد. پيرمرد با سطلي در دست در آستانه ي در نمايان شد. بدون مكث به سمت اصطبل حركت كرد. روي ديوار اصطبل عكس هايي نسبتاً عريان از هنرپيشه هاي معروف به چشم مي خورد. البته گويا اسب ها هم دل دارند! مطلب قابل تعريفي از عكس ها باقي نمانده بود.‏

پيرمرد پس از تيمار اسب ها به سمت كلبه رفت. لوازم و وسايل مورد نياز را برداشت و سوار بر وانتش به سمت شهر روانه شد. راه، طولاني بود و نياز، مبرم!‏
ادامه نوشته

این پروسه ی لعنتی

این چند روز، هر روز غیر از اینکه سه قسمت از سریال فرندز به علاوه ی یک فیلم به اضافه ی یک قسمت از قهوه ی تلخ رو میبینم و با این دایال آپ یه سه چهار ساعتی ****
(مکث)
ور می رم و صبحانه و ناهار و شامی که تناول می کنم و یه فصل از یه کتاب غیر درسی(آخییییش) رو می خونم و تلویزیونی که تماشا می کنم...
بذار ببینم...
فکر نکنم زمان زیادی مونده باشه!
بقیه اش رو می خوابم.
اوه نه!
یادم اومد...
دغدغه ی پیدا کردن یه هم خونه ای بیشتر رو دارم. ولی خووووب...
گویا این چند روز همه منتظرن که انتظارشون به سر بیاد و نتیجه های اون پروسه ی کذایی بهمن ماه ظهور بفرماید.
خدا رو شکر بنده به شخصه تا همین یکی دو ساعت پیش که به سایت معظم و مفرح الذات سازمان عریض و طویل سنجش که گویا شعبه های جدید هم برای اعلام نفرات برتر( دیگه لازم نیست اسم روزبه رو بیارم!) زده(!) سر نزده بودم به نتایج اون آزمون مجهول السورس زیاد فکر نمی کردم و حتی دیشب یکی دیگه رو هم به عنوان هم خونه ای پیدا کردم.
اما...
سینه اتون حال بد نبینه(منظورم اینه که یهو سنگین نشه)، همین که خبرای مربوط به اعلام نتیجه رو دیدم و فهمیدم که هفته ی بعد حاوی یوم الفصل هست یه جوری شدم؛ تو این فکر فرو رفتم که باز هم این جمع دوستانه می خواد کوچیکتر بشه. کسی چه میدونه! شاید ایندفعه قرعه به نام خودم بخوره...
نمی خوام از تلخی های جدایی ها بگم؛ کلاً معتقدم که آدم عوض غصه ی دوری باید قدر لحظه های شادی رو بدونه(اووووق :دی)
ولی...
به هر حال خوشم نمیاد که فرت و فرت داریم می ریم سی خودمون و همدیگه رو دلخوش می کنیم به قابلیت های فضای مجازی تو قرن بیست و یکم و از این خزعبلات.
ماجرای کوه هم که گویا به دلیل علاقه ی اکثریت به کم بودن نفرات داره مالونده میشه و...
همین!
برم یه چند تا عکس دیگه با گاوم بندازم

خلاصه

کلا معتقدم تا حسش نباشه نباید نوشت. عصر جمعه تک و تنها، میشه ننوشت؟؟؟

باز باید خودم و کی بردم سیر افاق و انفسی داشته باشیم به دورن بریم به اون اعماق در انجا که صدایی نیست همه چیز سکوت است و معنا. بریم یه دوری در انجا ها بزنیم و حواسمان باشد که در انجا ها که هستیم دامنمان خدای ناکرده به دیدن حوری ای چیزی از کف نرود و در دامن خودمان مقداری معنا بیاوریمو انقدر که در بضاعت جمع بگنجد بر دایره بریزیم و نکت عالم بالا برای پایین تر نشینان وا کنیم.

از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد نمی دانید هر بار این سیر افاق و انفس چه انرژی از ما می گیرد ، زمان هم خودش مفهوم جداگانه ای دارد.

معمولا جرقه این سیر از رختخواب یا در هنگام به تماشا نشستن باقیمانده دستگاه هضم به ذهنمان خطور می کند، که بله بد نیست این بار که به سیر می پردازیم از فرشتگان عالم بالا بخواهیم کمی از فلان موضوع را برایمان بگشایند.چند ساعتی را اینگونه می گذرانیم و اصل موضوع برای خودمان بازتر می شود.

موضوع را از لایه اول ذهن می فرستیم به ان پایین پایین ها ته ذهن و دیگر هیچ کارش نداریم می گذاریم کمی خمیرش پرورده شود. بسیار موضوعاتی که در همین مرحله ترشیدند و هیچ گاه پا به عالم واقع نگذاشتند.

از این جا دیگر بستگی دارد کی مارا از عالم بالا صدا کنند، و ان هنگام که صدا می کنند ما در چه حال باشیم یادمان باشد بذری را ان پشت پشت ها کاشته ایم یا نه. خلاصه ما را به نام می خوانند ما هم میرویم.

اینجا ها را دیگر خیلی ذهنم یاری نمی کند فقط می دانم خوابم می برد، گاه ثانیه ای گاه چند ساعت ، گاهی هم فقط پلکم می پرد. احساس می کنم که وقتش است، قابله را صدا می کنم می اید و مرا در به دنیا اوردن فرزند همکاری می کند دیگر صرفا موضوع نیست اسم دارد برای خودش.

از اینجا به بعد درگیر عالم ماده می شوم، سایت معمولا زایشگاه خوبی است ان هم پس از ساعت 2 بامداد ساکت است و فقط بوی سیگار کمی ازار می دهد. یا تنهایم یا کسی هست که با کفگیر به جان تهدیگ کف  چت روم ها افتاده است. جارو می کند و می رود.خوب میدانم و میداند که بر عبث می پاید. خلاصه حس جالبی دارد و من به افرینش موجودی می پردازم که قرار است بخشی از من باشد همواره او را به نام من می خوانند و در هر حال کاردستی من محسوب می شود.

گاهی چشمهایم را می بندم و انگشتانم را رها، اجازه می دهم خودشان رفیقشان را بیابند گاه بر سر واژه واژه کلنجار می روم.

خلاصه اخرش معمولا یه چیزی در میاد گاهی به نظر دوستان زیبا گاهی به نظر خودم مزخرف. گاهی هم هیچ چی در نمیاد جز بیت هایی که یه جایی توی یکی از سیمهای کامپیوتر در حال سیو شدن یهو دیلیت میشن و بدون هیچ گونه تلذذی از این دنیا میرن به نیستی، بدون تابوتی بدون مراسم ختم، بیشتر از همه دلم برا اینا میسوزه.

گاهی هم فرزندان نا خواسته ای میشن، حاصل یک اشتباه در جرقه موضوع، حاصل یک تنهایی شدید که معمولا به رسوایی کشیده میشن. یه بار هم همین اواخر به یکیشون فرصت 23 ساعت زندگی دادمو بعد خیلی وحشیانه، نه مثل سقط جنین که عین قتل نفس کشتمش بچه پر رو رو. 

خلاصه امضای نویسنده که هیچ ساعت نوشتنو و حال نوشتن هم ردشون معلومه. گاهی برای کم کردن رد خودم می نویسم اما اعلام نمی کنم بعد از چند روز کمی در کار افرینش دخالت می کنم و اینبار اعلام میکنم و بر طبل می کوبم که هی بیایید که بله اینجا خبری در راه است.

دوستان گاه می نوازند و گاه هم بله که باز فلانی زده کانال سه و  داره جفنگ میگه، پر هم بیراه نمیگن.

قشنگ ترین قسنتش به تماشا نشستن تعریف و تمجید دوستانه از قدوم نورسیده، مثل یک بچه کلاس اولی که سر صف صداش می زنن تا بهش جایزه بدن، خوشحال میشم به همون اندازه هم کودکانه و ناب.

پ. ن : خبر امد دارم دایی میشم شاید یه روز به اون کوچولو که هنوز نیومده گفتم چه قدر منتظر دیدنش بودم.


آن روز صبح

دخترك جوان بر لبه‌ي مبل نشست; زانوي يكي از پاهايش را بغل كرد و سوهان را با دقت زيادي زير ناخن هايش مي كشيد هر  از چند گاهي گرد روي سوهان را فوت مي كرد ، فكرش را عوض ميكرد ، نگاهش را عوض مي كرد خودش را كمي جابجا ميكرد و دوباره سوهان را زير ناخن هايش مي كشيد.

تاپ صورتي كدري بر تن داشت كه يقه هايش بيش از حالت معمول بلند وشل روي بقيه تاپ افتاده بود. خم كه ميشد پوست صاف و افتاب سوخته اي از لباس خارج ميشد شلوار آبيش كنار صورتي برايم تازگي داشت بند شلوارش برجستگيش را عمدا درون شيار شلوار نشان ميداد گره ي زيباي بند شلوارش مرا اذيت ميكرد