آقا کارو

به افتخار سامی اومدیم ایجا، سیاسی، فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی، ج*ن*س*ی و اقتصادی

آقا کارو

به افتخار سامی اومدیم ایجا، سیاسی، فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی، ج*ن*س*ی و اقتصادی

خواب و رویا

بعد از کلی کل کل و داد و بیداد، تونستم مجوز و بگیرم و بچه ها رو ببرم. یه احساس رضایتی بهم دست داده بود، چون تونستم سر قولم بمونم. همه چیز خوب پیش رفت و اونایی که باید میومدن، خودشونو آماده کردن و آماده ی رفتن شدن. چند ساعت قبل رفتن، راشل اومد پیشم و گفت نمیام، اینم مثل همیشس، دوباره اذیتم می کنه، دوباره بهم خوش نمی گذره، تو رو هم اذیت می کنم.

قبلش به مونیکا گفته بودم این دفعه حواسش باشه بهش، بذار به اونم خوش بگذره، تو می دونی که اگه بهش بی اعتنایی کنی و بری باز با همونا باشی، خیلی ناراحت می شه. من عاشق مونیکا بودم، از همون لحظه ی اول که دیدمش احساسی تو وجودم بهش پیدا کرده بودم. اون لحظه هم دستمو گرفت و گفت چشم داداشی، به خاطر تو.

قبل حرکتمون راشل تو دانشگاه کلاس داشت و یه نیم ساعت قبل حرکت تموم شد. اومد و باز گفت نمیاد. دوید و رفت سمت شورا. تو شورا کلی گریه کرد و گفت کارو تورو خدا بذار نیام. تو برو بهت خوش بگذره، من اونجا اذیت می شم. به دست و پاش افتادم و گفتم نه، قول می دم این طور نشه. قول می دم بهت خوش بگذره، مونیکا هم قول داده بهم. به هر زحمتی بود راضی شد.

حرکت کردیم، اولش با هم نشستن، خیلی خوشحال بودم که ظاهرا دارن خوب پیش می رن. تا شب به رقص بچه ها و دلقک بازی گذشت. ولی باز همون آش بود و همون کاسه. دوباره شروع شد. مونیکا باز رفت با اونا و راشل تنها موند. بد جور سر دو راهی گیر کرده بودم، از یه طرف به راشل قول داده بودم که نمی ذارم بهش بد بگذره، از یه طرف، مونیکا بود، همه چیزم بود، حاضر بودم براش همه کاری بکنم. سعی می کردم بیشتر حواسم به راشل باشه، چون مونیکا سرش با بچه ها گرم بود. وقتی همه خسته شدن و گرفتن نشستن، رفتم پیش مونیکا، کلی ذوق کرد. دستمو گرفت؛ تند فشار داد. اون لحظه اومدم با تمام وجودم فریاد بزنم دوست دارم. ولی جلوی خودم و گرفتم، و نگفتم. چند مدت پیشش نشستم و با هم گفتیم و خندیدیم. مطمئن بودم که اگه اون لحظه بهش می گفتم قبول می کرد و تا آخر عمرم باهاش می بودم.

یه لحظه عقب و نگا کردم، دیدم راشل تنها نشسته و خیلی ناراحته و داره منو نگا می کنه، همه ی بدنم سرد شد. با خودم گفتم پس قولت چی، پس اون که به خاطر تو اومده چی. بلافاصله رفتم پیشش. از این که مونیکا رو ول کردم و رفتم پیش اون کلی خوشحال شد. گفتم که یه امشب و تا صبح پیشش می مونم، بعدش خودش می ره با بچه ها و سرش گرم می شه. باهاش کلی شوخی کردم و کلی از حالت قبلش بهتر شد. وسطای نیمه شب شد، کم کم که بیشتر با هم حرف زدیم و شوخی کردیم، نزدیکتر شدیم. کم کم از درداش برام گفت، از ناراحتیاش. منم کم کم سفره دلمو باز کردم. بهش گفتم که آره الان رابطم با نیک خوب نیست و احتمالا ازش جدا بشم، چون خیلی اذیت می شم تو این رابطه. جلوتر که رفتم اشکم در اومد و کلی دلش به حالم سوخت. سرم و گذاشتم رو شونه هاش، و براش حرف زدم، اونم آروم گوش می داد. تا این که کم کم سر اونم به سر من چسبید و خوابمون برد. ساعت 6 صبح رسیدیم بیستون. همه جا مه بود. هوا سرد بود. من هم مسئول بودم و همه کارا رو من باید راست و ریس می کردم. یه لحظه به شب قبل فکر کردم و تو شک بودم. یه احساس عجیبی در من نسبت بهش بوجود اومد. یه نوع تکامل. به مکمل. یه نیمه گمشده. یه دوست داشتن. یه احساس به همکاری. مونیکا رو پاک فراموش کرده بودم. همه چیز یه دفعه شد راشل. معصومیتش من و گرفت. پاک بودنش. ناز بودنش. احساسی که داشت. گرمایی که داشت. همه چیز تو یه شب اتفاق افتاده بود. مونیکا رو سه سال دیوانه وار دوس داشتم، ولی اونو فقط یه شب، یک شب همه ی این احساسات رو آورد. با تمام وجودم درکش کردم. با خودم گفتم، اوکی، فقط این یه اردو رو کاری می کنم که بهش خوش بگذره. بعدش می رم دنبال همون مونیکای نازم. چهار روز باید کمکش می کردم و حواسم بهش می بود. گفتم قول دادم و پای قولم می ایستم. بیستون و باهاش بودم. وقت صبحونه بهم کمک کرد و کاری اخرش با من اومد و صبحونه خورد. شاید اونم هنوز تو شک دیشب بود. با هم رفتیم بالای کوه و کلی بهمون خوش گذشت. بعدش رفتیم اسکان. نگران بود. از اینکه باید این چهار روز و پیش اون می بود می ترسید. بهش دلداری دادم، بهش گفتم من هستم، نگران نباشه. آروم شد.

شرح همه ی اردو رو یادم نمونده. فقط چند لحظش برام تا ابد می مونه. یکی از اون لحظات این بود که فهمیدم یه روز صبح اومده بود پشت اتاق اسکان ما، دلش برام تنگ شده بود. برام خیلی دوست داشتنی بود. ولی، داشت به من وابسته می شد، و من نمی خواستم، نمی دونستم باید چیکار کنم. چون می خواستم فقط این اردو پیشش باشم. ولی گفتم نگران نباش، از عهدش بر میام، فقط کاری کن بهش خوش بگذره و تو هم سر قولت باشی.

آخرای سال بود. برای همین مونیکا باید قبل اتمام اردو بر می گشت. من و راشل و مونیکا رفتیم ترمینال، برای مونیکا بلیط گرفته بودم. رسیدیم و مونیکا سوار شد و رفت. راشل باهاش خداحافظی کرد و براش اشک ریخت. آخه با تمام وجود مونیکا رو دوس داشت و دوس داره. من موندیم و راشل. با یه تاکسی دربست برگشتیم. تو تاکسی کاملا اومد تو بغلم. کل صورتش خیس بود. خیلی گریه کرد. خیلی ازم تشکر کرد. و یک حرف زد که تمام افکار و برنامه هامو به هم ریخت. با اون حرفش، مهری رو تو دلم نشوند، که الان که یک سال و سه ماه و دو روزه که ازش جدا هستم، با تمام وجودم می پرستمش و با تمام وجودم دوسش می دارم و با تمام وجودم تا آخر زندگیم حفظش می کنم. آره، این بود که باعث شد یک سال تمام باهات باشم. آره.

مغرور شده بودم، از اینکه تونسته بودم کاری کنم که بهش خوش گذشته باشه، و قولم رو ادا کرده بودم سرمست بودم. برای همین یه قول دیگه بهش دادم. قولی که باعث شده هنوزم که هنوزه به هیچ کسی دل نبندم و منتظرش باشم. الان ما با هم نیستیم. یک سال و سه کاه می شه که رابطمون حتی در حد سلام و علیک هم نیست. یک سال و سه ماهی که به من خیلی سخت گذشت. ولی با تمام وجودم داد می زنم که دوست دارم.

خرابات

آخرش نفهمیدم که مرگ لذت بخشه یا نه. آدمایی رو می شناسم که همیشه عنوان می کنن که مرگ و دوست دارن و ترسی ازش ندارن، ولی وقتی یه بیماری ساده و یا یه حادثه میاد سراغشون دو دستی زندگیشونو می چسبن و خم به ابرو نمی آرن.

خودم که بچه بودم همیشه دوست داشتم مرگ و تجربه کنم. نمی فهمیدم که اگه بمیرم، دیگه وقتی برای این ندارم که تجربمو بسنجم و به یه نتیجه گیری برسم. خیلی خوب می شد که آدما کاراکترهای بازی های رایانه ای می بودند، فکر کن، مثلا تو می شدی سرباز مخفی امریکا و می رفتی یه پادگان و به هم می ریختی، وقتی که یه بلایی هم سرت می اومد سه سوت می زدی رو رستارت و از اول شروع می کردی. ولی بازم جالبه ها، همون لحظه تو بازی هم باز از مرگ ناراحت می شی، کم کمش یه فحش می دی و می گی کاش نمی مرد. حالا من نمی دونم که این آدمایی که خیلی راحت از مرگ حرف می زنن، واقعا می فهمن که چی می گن، یا مثل همه ی کارای روزانمون دارن یه چیزی الکی پرتاب می کنن.

تجربه ی قرار گرفتن در محیط مرگ و نداشتم، ولی مطمئنم که همچین لحظه ای با تمام وجود زندگیمو نگه می دارم و از هر وسیله ای هم براش استفاده می کنم. یه جوریه، تصور این که می میری و دیگه هیچ اثری ازت نیست، حس خیلی بدیه، یه اون دنیا هم که اعتقاد ندارم که مثل خیلیا دلمو خوش کنم که اشکال نداره، این دنیا کارای مثل آدم انجام دادمو الان می رم اون دنیا و جزای همشو می گیرم. مرگ یعنی پایان همه چی، یعنی دیروز بودی و امروز نیستی، یعنی فراموش می شی، حالا چه برات هفت بگیرن، چه سالگرد بگیرن و چه هر سال یه بار بیان سر خاکت و یه فاتحه برات بخونن. فراموش می شی.

فکر کنم بزرگترین درد یه آدم اینه که فهمیده نشه و فراموش شه، این که تو دنیایی به این بزرگی کسی نباشه که بگه خرت چند؟ این که برای همه یه چیز عادی باشی. این که آدم درد داشته باشه.

بزرگترین نعمتی که خدا می تونست به آده بده این بود که شعور و احساس و ازش بگیره و مثل بقیه حیوونا ولش کنه به حال خودش، ما رو چه به شعور و درک و احساس. هر لحظه هم که می گذره، بیشتر به این دنیا دلبسته می شم و نمی دونم اون لحظه که احساس می کنم که نفسی نیست، چه قیافه ای دارم و چه حسی!! تولد بزرگترین گناه آدمه :D

جان کافکا

طبق معموا هر روز، ساعت 8 پا شدم از خواب. یه نگاه میندازم می بینیم مهدی نیستش. اول کار می رم سراغ لپ تاپ و تراین و چک می کنم. خدا رو شکر غارتا همه عالی بودن و کلی خوشحال می شم. می رم سر وقت یخچال که نیمرو بزنم، می بینم که مهدی ناکس دو تا تخم مرغی که دیروز گرفته بودم و نیمرو کرده و ظرفشم همون جا گذاشته. با دو تا فحش مساله برام تموم می شه و می رم یه بربری می ذارم تو ماکرو ویو و با کره مربا می خورم. بعدشم بلافاصله می رم سر وقت دفتر حساب کتاب و پول اون دو تا تخم مرغ می ذارم به حساب مهدی. دوباره میام یه سر تراوین می بینم که بازم همه چی آرومه. یه دو سه دیقه می رم تو فکر که اگه امروز نرم کلاس چی می شه. تصمیم کبری رو می گیریم و می رم یه دوش و بعدش خودمو آماده می کنم که برم. سر خیابون بعد اینکه دو سه نفر یهو می پرن جلو تاکسی و حق اینجانب و ضایع می کنن، بالاخره یه تاکسی پیدا می شه و ما رو تا مترو می بره. وسط راه یه پیرمرده که جلو نشسته، سر صحبت و با منو راننده باز می کنه، که آقا دخل و خرج نمی خونه و نداریم و اینم دستآورد دولت مهرورزه. منم که همیشه پایه ی این حرفام شروع می کنم و همه رو می برم زیر سوال. تا اینکه پیرمرده می گه آقا اینجا پیاده می شم و بعدشم به من میگه جوون امید داشته باش (منم تو دلم می گم آخه چی بگم بهتون، این گند و بالا آوردید و الانم می گید امید). می رسم دم مترو و یه سیصدی می دم دست راننده و پیاده می شم.

دو تا قطار اول که پر پر میان و منم هویجوری مثل بدبختا مسافرای داخل واگنا رو نگا می کنم و بعضی وقتا هم با خنده ی اونا که بهم می خندن می خندم. یکی هم که به زور خودشو جا می کنه تو واگن و همه دادشون در میاد. بعد از اینکه بعد دو بار محل توقف قطار رو با درایت هر چه تمام تر شناسایی می کنم، برای قطار بعدی آماده می شم. یه دختر پسر اون ور ریل ها همچین رفتن تو هم که انگار من نامحرم این ور نیستم که حداقل من جوون و از دام گناه دور کنن. قطار میاد با کلی فشار می ریم تو.ایستگاه امام ییهو واگن خالی می شه و می رم رو یه صندلی می شینم. یه مرد میانسالی هم میاد و بعدشم یه پیرمرد میاد و منو محاصره می کنن. قطار که راه افتاد، پیرمرد شروع می کنه به حرف زدن، از فلسفه بگو تا نتایج دیشب لالیگا. چند مین بعد مرد میانساله هم شروع می کنه. منم که فقط گوش می دادم. یه دفعه سر یه موضوع بحثشون می گیره و مرد میانسال که کلی ادعا هم داشت، بر می گرده می گه که شما اصلا آثار جان کافکا رو خوندی پدر جان؟ اصلا می دونی فلسفه کافکایی چی می گه؟ اینو که می شنوم دیگه بر نمی تابم و می گم آخه قربون اون شکلت برم، کافکا که اولا داستان نویس بود و شکر خدا تا حالا هم هیچ اثر فلسفی ازش پیدا نشده، بعدشم، آخه گهربار، اون فرانتس کافکا بود نه جان. پیرمرده هم تا اینو می شنوه می زنه زیر خنده و می گه اره تا حالا هیچی از جاااان کافکا نخوندم پدر جان. مرده هم که اینو توصیفات و می بینه بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاره بر می گرده بهم می گه مگه اصلا با شما حرف می زدیم که میاید وسط بحث. بعدشم به پیرمرده می گه که حیف که باید این ایستگاه پیاده شم واللا بیشتر باهاتون بحث می کردم. یه چشم غره هم به من می ره و پیاده می شه. منم خوشحال از این مکاشفتی که کردم، ام پی تری پلیر رو در میارم و باقی مسیر رو ادامه می دم. لباتو پر داغن امشب برام فوق العادن. زد بازی هم صفای خودشو جدا داره واقعا.

پیرمرد می زنه رو شونم می که حالا واقعا جان کافکا بود یا اونی که تو می گی، منم یه کوچولو می خندم و می گم همونی که من می گم :D. تابستون کوتاهه منو تو می تونیم کنار هم باشیم.دوستای صمیمی کارای قدیمی. اینم از یه روز معمولی دیگه تو زندگیم.

مری وانا

راستش بار ها شده که از خودم بپرسم که چی؟ چرا این جوری؟

اون روزا، اون وقتا که با کسی بودم که احساس می کردم که دیگه اینه که خوبه و اینه که درسته و اینه که می مونه، طرف هیچ کدومشون نمی رفتم. احساس می کردم که این چیزا یه جورایی الکیه، یعنی آدم می تونه بدون این چیزا هم خوش باشه و بخنده و حال کنه. هر کی هم می گفت بیا داداش، می گفتم خانوم نمی ذاره. الان نمی دونم چرا دیگه این طور نیست. دیشب که بهم تعارف زدن بدون این که فکر کنم قبول کردم و بالا زدم.

الام هم زیاد پشیمون نیستم، ولی دلم برا اون وقتایی تنگ شده که حداقل برا خودم دلیل می آوردم که اون ناراحت می شه و به خاطر اون نمیزنم بالا. حالا که با کسی ام که خودش برام سِرو می کنه و خودش می پیچه و خودش روشن می کنه و با من میزنه بالا.

دیشب خلاصه کلی فاز داد بهمون و کلی خوش رفت، همین که کلان هم نریخت سرمون و ما رو چِت ببینه خوبه. اونم چی، بعد این که ببینی یکی مثل مورینیو با اون همه غرور خورد شه و به افتخار این یه پِیک هم بریم بالا. دیشب که فاز منفی نبود خداییش، ولی بازم می گم، دلم برای همون وقتا تنگ شده.

زیبا

داشتم با خودم فکر می کردم که زیباترین لحظه زندگی کدومه؟؟!!!

لحظات زیادی تو زندگی همه هست که واقعا زیبا هستن، ولی، می خواستم بدونم قشنگ ترینش کدومه؟؟؟ شاید وقتی می دیدم دختر خالم بچه نینیشو می بوسه واقعا قشنگه، یا شایدم شیر دادن به بچش، آخه سلین خیلی خیلی نازه و کلا اندازه ی یه بطری دو کیلویی نوشابه زمزمه . شایدم نه، وقتی بارون میاد از همه لحظات دنیا قشنگتره، وقتی بارون میاد و می ری سهراب می خونی، اونم خیلی قشنگه. شایدم نه، وقتی می بینی پیرمرد و پیرزن ها رو که تو پارکن تو دسته های چند تایی و با هم می گن و کی خندن و باعث می شه که از پیری نترسی. شاید وقتی می ری سر خاک فروغ کلی کلی قشنگه، وقتی به عشق فروغ سیگار می کشی. شاید وقتی می ری کوه، می ری بالا، اونجایی که یهو که پایین و نیگا می کنی و دلت میاد پایین، اون لحظه هم خیلی قشنگه. شایدم وقتی می بینی که دوست دخترت با دیدن تو می خنده، اونم باز قشنگه. شاید وقتایی که بر می گردم خونه و مامی جونم منو بغل می کنه. شایدم همون وقتا که با سارو می رفتم مغازه و چیچک می خوردم. شاید نوشتن یه متن برای وبلاگت که از ته دلت میاد. شایدم اون خنده های از ته دل.

شاید ...

این همه لحظه ی قشنگ ...

جداً کدومشون از همه قشنگتر بودن؟؟؟!!!!!